سلام بر همگی..جلد جدید داستان اومد...
این جلد تازه شروع دردسری بزرگ برای همه هست...امیدوارم از این جلد هم خوشتون بیاد^^
فقط ی سوال..میگم شما ها هم موقع داستان نوشتن ی حس عجیب مثل خجالت دارید؟

اعضای گروه تیتان ها به جز واندا و ریون در سالن اصلی مشغول بازی و تفریح بودن که:
ریون وارد سالن شد..
رابین:پس واندا کجا ست؟
ریون:واندا داره میره به...
اما قبل از اینکه ریون حرفش را تمام کند حیوونک گفت:چی؟!واندا داره میره خونه؟
استارفایر:ولی نباید اینقدر زود بره..
سایبرگ:باید منصرفش کنیم..
ریون:ولی صبر کنید..
اونها بدون توجهی به ریون به سمت در خروجی دویدند...واندا را دیدند میخواست دروازه را باز کرده تا برود..
حیوونک:واندا صبر کن...
وقتی همه رسیدند نفس نفس میزدند..
واندا:چی شده؟
استارفایر:چرا میخوای؟از دست ما ناراحتی؟
واندا:چی؟
سپس ریون با جادویش کنار واندا در امد و گفت:متاسفم بازم صبر نکردن که حرفم رو تموم کنم..
واندا:آها...پس شما ها متوجه نشدین..
سپس با ریون زدن زیر خنده..
رابین:دقیقا چی رو نمیدونیم؟
واندا:خوب من و دوستام توی مدرسه ی برنامه داریم که ما مسئولیت اجرای موسیقی رو داریم..
رابین:اها..
سایبرگ:موسیقی؟!
رابین:اره دیگه..اونا گروه موسیقی دارن..
سایبرگ:پس یعنی رابین تو میدونستی اون وقت چیزی به ما نگفتی!!!!!!!!!
رابین دست راستش را پشت سرش گذاشت و گفت:نه..
حیوونک:آم..آم..واندا!ما هم میتونیم بیایم؟
استارفایر هم خیلی دلش میخواست برود دستان واندا رو گرفت و گفت:راست میگه..لطفا!!!!!!!!
واندا لبخندی زد و گفت:باشه..
رابین:ی سوال..اونجا ی مهمونیه؟اون وقت لباس مهمونی پوشیدن؟
واندا:ما اونجا از این چیزا زیاد نداریم..فقط کسایی مثل ریتی اونجوری هستن..
رابین:خوب وایستا تا بیام..
رابین رفت توی اتاقش تا کت و شلوار بپوشد..واندا قبل از امدن رابین گفت:برید داخل..همگی رفتند داخل و تا نزدیک بود دروازه بسته بشه رابین دوان دوان رفت داخل دروازه..
وقتی که از دروازه عبور کردند به یک سالن خیلی قشنگ و بزرگ رسیدند و انجا همه مشغول حرف زدن و خوشگذروندن بودند..
پینکی پای برای واندا از دور دست تکان داد و داد زد:سلام واندا!!!!!!!!!!
واندا:اونجا هستن بیایید باید بریم اونجا..
رفتند پیش بقیه و با هم احوال پرسی کردند..
پینکی پای محکم واندا را بغل کرد و گفت:وایییی و درلم برات تنگ شده بود...
سپس واندا را گذاشت زمین..و گفت:منم همینطور..^^
اپل جک:ی ذره دیر کردی واندا..
واندا:ببخشید ی ذره طول کشید
ریتی لباسی را دست واندا داد و گفت:بیا اینو بپوش سپس او را به سمت اتاق رخت کن هل داد..
بقیه هم مشغول کوک کردن ساز هاشون شدند..
ریتی پیش رابین رفت و گفت:خیلی کار خوبی کردی اینارو پوشیدی..
سپس سمت سایبرگ و حیوونک رفت و گفت:فکر کنم برای شما دوتا هم ی چیزایی داشته باشم..
سایبرگ و حیوونک در ذهن خود گفتند:خدا نکنه
رو به سایبرگ کرد و گفت:متاسفانه برای تو چیزی ندارم ولی رو به حیوونک کرد و با شادی گفت:ولی فکر کنم برای تو ی چیزایی داشته باشم..
حیوونک خواست از انجا دور شود ولی ریتی خیلی زود دست او را گرفت و با خود به اتاق رخت کن دیگری برد و او را هم مجبور کرد تا یک دست کت و شلوار بپوشد
وقتی که ریتی داشت حیوونک را میبرد حیوونک از پشت سایبرگ را با عصبانیت دید و سایبرگ داشت به او میخندید و براش دست تکان میداد

وقتی که حیوونک لباسش را عوض کرد با بد اخلاقی دوباره پیش بقیه اومد..
سایبرگ و رابین فقط داشتند به او میخندیدند..سایبرگ از حیوونک یک عکس یادگاری گرفت
حیوونک:اون عکس مزخرف رو پاک کن
سایبرگ:امکان نداره
حیوونک به سایبرگ حمله ور شد تا عکس را پاک کند اما ناگهان چراغ ها خاموش شد..
رینبودش:آره..نمایش داره شروع میشه..
توایلایت:خوب ما باید بریم..شما ها باید برید اون سمت تا تماشا کنید..
سپس دختران رفتند و تیتان ها هم رفتند به جایی که باید..
استارفایر:خیلی هیجان دارم ببینم کارشون چطوریه..
ریون لبخندی زد و گفت:اره..منم همینطور..
تا اینکه نمایش آغاز شد..

(در این بخش شما دوست عزیز خودت باید نمایش را تصور کنی..قشنگ ترین مدل را فرض کن..برای دانلود آهنگ هم کلیلک کن...راستی وسط نمایش هم گوش و دم و بال هم در اوردن)
وقتی که نمایش انها تمام شد مدیر سلستیا روی صحنه امد..و سخنرانی کرد..
سلستیا:از گروه رنگین کمان ها خیلی ممنونم که اجرایی به این قشنگی داشتند..
دختران به همان صورتی که جادویی مانده بودند به پشت صحنه رفتند..تیتان ها هم برای استقبالشان رفتند.
استارفایر:وای اون..اون قشنگ ترین اجرایی بود که تا حالا دیده بودمممم.
رینبودش:تازه اون که چیزی نبود از اون بهتر هم داریم!
سانست:رینبو!
رینبودش:ببخشید بابا..
واندا:به هر حال خوشحال شدم که خوشتون اومد^^
انها تا 12 شب مشغول مهمونی بودند تا اینکه...
رابین به ساعت نگاهی انداخت و گفت:فکر کنم باید بریم..
حیوونک:اره راست میگه من حسابی خسته شدم..
واندا:باشه شماها برید..من ی چند وقت اینجا میمونم..مثلا برای 4 روز 
ریون:باشه..
سپس از هم خداحافظی کردند و واندا دروازه بازگشت را درست کرد و تیتان ها رفتند..
حدود یک روز از نبود واندا در برج تیتان گذشت..هر کسی مشغول کاری بود حیوونک روی مبل وارونه دراز کشیده بود اهی کشید و گفت:اههه حوصلم سر رفته کاش حداقل واندا اینجا بود ی کاری میکردیم..اون همیشه پایه ست..
رابین:درسته ولی خوب باید باهاش کنار بیایم اون نمیتونه همیشه پیش ما باشه..دلش باری دوستان قدیمش هم تنگ میشه..
ناگهان زنگ خطر به صدا در می اید..به سمت کامپیوتر بزرگشان رفتند..در سه جای شهر حمله شده بود..
سایبرگ:عجیبه..این مثل حمله قبلی برین وویسه..
رابین:درسته ولی اینبار باید جلوی این اشوب رو بگیریم..سایبرگ و حیوونک شما ها برین سمت شمال..ریون،استارفایر شما ها هم برید مرکز شهر..
استارفایر:پس تو چی؟
رابین:منم میرم خارج از شهر..سمت معدن
همگی به سمت محل هایشان به راه افتادند..رابین با موتورش به راه افتاد وقتی که رسید دید دهانه معدن منفجر شد ولی خوشبتانه مردم از انجا خارج شده بودند..همانطور که داشت میرفت تا مطمئن شود ناگهان دستانی دراز به پشت موتورش برخورد کرد و رابین را نقش بر زمین کرد..رابین بلند شد..خودش بود،مادام روج(نمیدونم درست میگم یا نه ولی اون روج اینجوری نوشته شده بود rouge،درستش رو فهمیدین بگید)

رابین:بازم تو..
مادام:درست حدس میزدم بازم مثل دفعه قبل تنها اومدی..اینجوری شکست دادنت اسون تره..
رابین:به همین خیال باش..
سپس با هم مشغول مبارزه شدند(حدود ی 3 یا 5 دقیقه در حال جنگ بودن)..رابین پرید تا بهش لگد بزند که مادام دستانش را دراز کرد و کش امدند(حدود 5 متر)و رابین را گرفت و پرتش کرد به سویی و به سنگی برخورد کرد..کمی که مادام امد جلوتر تا دوباره رابین را بزند ناگهان از سمت راستش کپه سنگی بهش برخورد کرد و پرت شد ان طرف..رابین از سمت حرکت پرتاب سنگ را نگاه کرد واندا را دید..واندا پیش رابین اومد دستش را گرفت و کمک کرد از روی زمین بلند شود..
واندا:درست حدس میزدم..فکرشو میکردم مشکلی پیش اومده باشه:)
رابین:اره ولی از کجا فهمیدی اینجام..
واندا بدون سخن گفتن فقط تلفن تیتانی اش را به رابین نشان داد و لبخند زد^^
رابین:اره درسته
مادام از جایش بلند شد و گفت:خوب پس اون نیروی جدیدی که میگفتن تو بودی؟فکر نمیکردم ی بچه رو هم راه بدن؟
واندا:به کی میگی بچه؟!بعدا که حسابتو رسیدیم میفهمی بچه کیه..
اینبار واندا و رابین با هم به مادام حمله ور شدند و شکست دادنش خیلی سخت بود...رابین با تیر هایش را به سمت مادام پرت کرد(به شکل تصویر زیر)

واندا:فکر کنم تموم شد
رابین:فکر نکنم..اون میتونه دوباره خودش رو به هم وصل کنه..
واندا:چیییییییییییی!!!!!!!خوب چرا زودتر نمیگی...
مادام دوباره دوباره داشت به حالت عادی بر میگشت..
واندا با حالت ترسان و استرس:وایییییی..حالا چی کار کنیم چی کار کنیم..اها فهمیدم..
که بلافاصله زمین زیر پای مادام را خالی کرد و او به درون زمین رفت..
واندا دستانش را به هم تکانید و گفت:دیگه تموم شد طول میکشه تا دوباره بیاد روی زمین..
واندا:خوب فکر کنم بهتره بریم دنبال بقیه..
رابین:درسته:)
واندا گوش و بالش را در اورد دست رابین را گرفت و با سرعت بالایی به سمت بقیه رفتند..
در طی راه:
رابین:چجوری این همه نیرو رو اوردی؟
واندا:من الا از پیش دوستام اومدم و چند روز پیش نیرویی که از اهنگ که خوندیم به وجود اومده بود تخلیه نشده بود..
رابین:اها:)
به وسط های شهر که رسیده بودند بقیه را دیدند که کنار یک چراغ خیابانی ایستاده بودند..کنار بقیه رفتند..واندا رابین را روی زمین گذاشت..خودش هم روی زمین فرود امد.
سایبرگ:وندا چه زود اومدی..خیال کردم حدود ی هفته می مونی..
واندا:اره..ولی مثل اینکه باید می اومدم:)
ریون:به هر حال خوشحالیم که اومدی(با همون حالت پوکر و بی حالش لبخندی هم زد)
استارفایر:حالا چی شد که اومدی؟
واندا:حس کردم توی دردسر هستید منم اومد:)
رابین:با یک انرژی زیادی هم امده
حیوونک:یعنی چی؟
واندا:خوب راستش میدونید چیه؟وقتی که من و دوستام با هم دیگه میخونیم ی انرژی خاصی ازمون تولید میشه که این باعث میشه قدرتمون چند برابر میشه و به من خیلی انرژی و حال خوبی میده
که در همان هنگام صحبت هایش روی هوا معلق میشد و درخشان تر تر میشد..
حیوونک:بابا این چیه خاموشش کن کور شدم..
که کم کم بال های واندا داخل رفتند و روی زمین فرود امد و احساس ضعف بهش دست داد و نزدیک بود نقش زمین بشه..حتی توان ایستادن هم نداشت..رابین کمکش کرد تا بایستند..
واندا با حالت بی حالی گفت:فکر کنم بهتره استراحت کنم:(

شب بود..نزدیک ساعت های 9
داخل برج بودند واندا روی مبل تنها نشسته بود و سخت در حال فکر کردن بود
رابین با دو لیوان شکلات داغ کنار واندا رفت و نشست..
رابین:به چی داری فکر میکنی؟
واندا:هیچی..فقط اینکه نمیدونم چرا این چند وقت اینجوری داره میشه..من مطمئنم ی کسی یا چیزی داره قدرت هام رو از من میگیره..ولی اون کیه و چرا رو نمیدونم..
سپس دست راستش را باز کرد اتش کوچکی در دستش ساخت و سپس بست و گفت:فقط نگرانم که نتونم جلوش رو بگیرم:(
رابین:نگران این چیزا نباش..تو میتونی رو من وبقیه حساب باز کنی..سپس از روی مبل بلند شد و گفت:به هر حال ما همیشه کنارت هستیم و تا اون موقع اتفاقی نمی افتد:)..من میرم بخوابم روز سختی بود بقیه هم خوابن..تو هم بگیر بخواب..
سپس از سالن بیرون رفت
کمی بعد واندا هم رفت داخل اتاقش و خوابید..

وسط های شب بود حدود ساعت های 1
باران میبارید..واندا داشت خواب بد میدید که ناگهان با صدای رعد و برق از خواب پرید..نفس نفس میزد..رفت کنار پنجره..واندا:عجب هوایی شده..
ناگهان از پنجره اسلید را در پشتش در اتاق دید..با نگرانی برگشت کسی نبود..(فکر کنم داری سکته میکنی
)واندا رفت به سمت کلید برق اتاقش..برق را روشن کرد ولی لحظه ای بعد خاموش شد..
واندا:یعنی چی میتونه باشه؟
که صدای در به گوش رسید..رفت در را باز کرد..رابین و بقیه بودند..
واندا:اوه بچه ها شمایید..چه خبر شده؟
رابین:به خاطر بارندگی شدید برق ها قطع شده میخوایم بریم وصلش کنیم ..
حیوونک:نمیبینی دارم مثل چی میلرزم بیا بیرون از اتاقت بریم زودتر..
در حال راه رفتند در راه رو های برج بودند..از انجا که تاریک بود واندا و استارفایر شعله های کوچکی را در دست داشتند سایبرگ هم چراغ قوه داشت
رابین:سایبرگ هنوز نفهمیدی برق از کجا قطع شده..
سایبرگ:نه..سیگنالی نیست که مشکل رو ردیابی کنم..
استارفایر:من فکر کنم باید از هم جدا بشیم تا مشکل رو پیدا کنیم..
رابین:به نظر منم فکر خوبیه..
واندا که هنوز در ترس بازگشت اسلید بود گفت:نه..به نظر اصلا خوب نیست..باید پیش هم بمونیم..
ریون:ولی اگه جدا بشیم سریعتر میتونیم مشکل رو حل کنیم..
واندا که داشت با نگرانی راه میرفت متوجه نبود دوستانش نشد که انها از هم جدا شدند و گفت:به نظر من هرجور حساب کنیم این جدا شدن خوب نیست..تا اینکه به سالن اصلی رسید و فهمید کسی نیست..که صدایی را شنید..صدای اسلید بود(وای خیلی داره به من حال میده این تیکه
)
اسلید:بالاخره من و تو موندیم..
واندا حضور اسلید را در چند قدمی و پشت سر خود احساس کرد..برگشت و گفت:تو اینجا چی کار میکنی؟
اسلید:خودت کم کم میفهمی..نیازی به گفتن من نیست
واندا قدم قدم به عقب میرفت و گفت:تا وقتی نگی اجازه نمیدم دستت بهم برسه..که برگشت و شروع به دویدن کرد..به یکی از راه رو های برج رفت که متاسفانه بن بست بود...اسلید هم توی راه رو بود و داشت قدم زنان جلو می امد..
اسلید:از من میترسی واندا؟
واندا:به هیچ وجه..من فقط از اون چیزی که توی سرته میترسم..
واندا دید که راهی نیست برای فرار دیواری بین خودش و اسلید کشید ولی همچنان صدای اسلید را میشنوید..
اسلید:شاید این دیوار کاری کنه که دستم بهت نرسه ولی نمیتونی از چیزی که در انتظارته فرار کنی..تو قراره دوباره بیای پیش خودم و این شهر و این جهان رو تسخیر کنی و....
حرف های های اسلید داشت واندا را آزار میداد که ناگهان دایره ای از وسط دیوار را کند و به جلو پرتاب کرد و داد زد:بس کن..ولی..ولی کسی انجا نبود...
واندا نفسی کشید از اون سوراخی که ایجاد کرده بود بیرون امد و دوباره ان قسمت از برج را به حالت اول برگرداند..امیدوار بود که این فقط ی توهم باشه..
در برج داشت قدم میزد تا دوستانش رو پیدا کند به یک بریدگی از برج رسید که ناگهان کسی گرفتش و به داخل کشید واندا داد زد ولی اون کس دستش را گذاشت جلو دهانش و گفت:بابا منم اروم باش..
واندا دست طرف را کنار زد و گفت:رابین تو که منو سکته دادی
رابین:میدونم میدونم..ببخشید..
سپس از جلوی واندا کنار رفت و واندا هم به پشت او به حرکت کرد..
رابین:سیستم های برج ی نفر رو شناسایی کردن...تو دیدیش؟
واندا:کی؟من؟نه من کسی رو ندیدم...
رابین:حق با تو بود نباید جدا میشدیم..الا هم دنبال بقیه بچه ها هستم..فعلا فقط تورو پیدا کردم..
واندا با خودش گفت:خداروشکر ندیده چه اتفاقاتی افتاده..ولی فکر کنم بهتر باشه بهش بگم..نمیدونم..ولی باید صبر کنم..
همینطور به دنبال بقیه بودند به جلوی اشپزخانه رسیدند..واندا در حال فکر کردن بود که ناگهان رابین ایستاد..
واندا:چی شده؟
رابین خیلی اهسته:اون جلو رو ببین!
یک فرد بزرگی شبیه به خرس(فکر کنم میتونید حدس بزنید کی) بود که هرچی توی یخچال بود رو داشت می بلعید..جفتشان حالت دفاعی گرفتند...
رابین داد زد:اهای تو..
طرف کم کم از حالت خمیده صاف شد..خیلی بزرگ بود..مطمئن شدند خرسه..
واندا به رابین:نمیخوای کاری بکنیم؟الا میادا.
رابین:میدونم..وایستا.
که ناگهان خرسه کوچیک شد و تبدیل به حیوونک شد.(اره حیوونک بود
)
رابین با دست راستش زد به سر خودش و گفت:ای خدا اینکه حیوونکه...برای چی اینقدر مارو ترسوندی؟
حیوونک:خودت که میدونی من وقتی میترسم همش در حال خوردن هستم.
رابین:آه اره راست میگه:(..........خوب.....بریم دنبال بقیه
همینطور در برج تیتان سرگردان بودند که به جلوی راه پله ای که به زیر زمین میره رسیدند..از پایین صدا هایی به گوش میرسید..صدای تق تق که از پایین میومد(من اخر تورو توی این جلد سکته میدم به جلد بعد نمیرسی
)
واندا اتش کوچکی در دست چپ خود درست کرد تا انجا را کمی روشن کند..از راه رو پایین رفتند کمی پایین تر نوری دیدند به پایین پایین رسیدند سایبرگ و ریون و استارفایر بودند که کنتر برق را پیدا کرده بودند و درحال تعمیر آن بودند..وقتی به پایین رسیدند:
حیوونک حواسش نبود پایش را جایی گذاشت که صدای ریزی از اخرین پله امد و استارفایر و ریون و سایبرگ که ترسیدند روح باشه همینطور شلیک میکردند..واندا و رابین و حیوونک هم پشت دیوار مخفی شدند..وقتی تیر باران انها تمام شد سرشان را خیلی اهسته ان ور دیوار اوردند..
سایبرگ و استارفایر و ریون خوشحال شدند که روح نبود..
رابین و حیوونک و واندا رفتند پیششان..
استارفایر:چه خوب که شماها هستید^^
حیوونک:خودمون هم خوشحالیم که شماهایید نه ی موجود عجیب سبز رنگ که مغز رو مثل شیرموز میخوره(من در اوردی
)
سایبرگ دوباره رفت سراغ کنتر برق
رابین:چی کار میکنی؟
سایبرگ:دارم اینو درست میکنم تا برق وصل بشه..و الا 1،2،3(با یک کلیک برق امد)تمام شد..
همگی از برگشت برق خوشحال شدند...
رابین:خوب فکر کنم وقت خوابه...
همگی به سمت اتاق هایشان رفتند..وقتی واندا به جلوی اتاقش رسید فقط ریون پیش او بود..
ریون:واندا!حالت خوبه؟
واندا:چطور؟
ریون:یکم مضطربی انگار..چیزی شده؟
واندا در اتاقش رو باز کرد لبخندی زد و گفت:نه چیزی نیست..شب بخیر.
سپس رفت داخل اتاقش و ریون تنها شد..ریون:که اینطور..ولی باید وارد ذهنش بشم ی حسی بهم میگه داره ی چیزی رو پنهان میکنه--__--
ساعت نزدیک های 3 بود..ریون داخل اتاق به صورت معلق نشسته بود مثل همیشه و سعی میکرد وارد ذهن واندا بشود ولی نمیتوانست زیرا ذهنش مقداری قوی بود...
واندا کل ان شب را خوب نخوابید زیرا همش داشت کابوس میدید..
یک شب دیگر هم موقع خواب کابوس دید..ریون هم همچنان در تلاش بود
تا اینکه در شب سوم:
واندا دوباره داشت کابوس میدید و ریون هم بالاخره توانست وارد ذهن واندا شود
(واندا هارو با نگرانی بخونید ریون رو با خونسردی)
ریون:واندا،صدای منو میشنوی؟
واندا:ریون؟!
ریون:واندا چه اتفاقی داره میوفته؟
واندا:اون داره میاد!
ریون:کی؟
واندا:داره میاد،نمیتونم جلوش رو بگیرم بالاخره موفق میشه
ریون:واندا بهم اعتماد کن..بگو کی
واندا:نمیتونم..اون نباید بیاد.
تا اینکه واندا از خواب پرید،نفس نفس میزد..واندا دست راستش را روی پیشانی اش گذاشت و گفت:وای دختر عجب کابوس بدی بود..امیدوارم هیچ وقت اسلید نیاد..
ریون در اتاقش:نزدیک بود،یعنی اون از چی اینقدر وحشت داره؟کی داره میاد؟
فردا صبح که شد واندا فکر کرد فقط یک خواب بد بوده برای همین از ریون سوالی نپرسید..ریون هم خودش را زد به بیخیالی

حدود ساعت های 12 ظهر بود همه بیدار شده بودند به جز حیوونک که ناگهاگ زنگ خطر به صدا در اومد همه به سمت در حروجی رفتند حیوونک از در اتاق اهسته بیرون امد و چشمانش را مالید و خمیازه ای کشید و گفت:باز چی شده؟
ناگهان سایبرگ دست حیوونک را گرفت و گفت:بدو بیا بریم مرد،باز به شهر حمله شده
به محل که رسیدند مادام روج و دار و دسته اش بودند--__--
(دار دسته اش یعنی چندتا از خلاف کارهای دیگه مثل گروه کندو به جز جینکس چون اون عضو تیتان ها شده)
واندا:ای خدا!باز این زنه؟
رابین:باز اومدین شکست بخورین؟
گیزمو:هی زیاده روی نکن دفعه قبل فقط به خاطر این دختره پیروز شدین..
مادام:اره،ولی اینبار فرق داره..ما از نقطه ضعف ات خبر داریم
استارفایر:نقطه ضعف؟
سایبرگ:یعنی نقطه ضعف واندا چیه؟
واندا لحطه ای قیافه ترس به خودش گرفت
ولی بعدش گفت:خوب مگه چیه؟هرکسی نقطه ضعیفی داره ولی بعید بدونم اینا واقعا بدونن
مادام:جدی؟!
سپس همه حالت دفاعی به خود گرفتند و به همدیگر حمله ور شدند..
واندا با مادام داشت مبارزه میکرد..واندا خواست بال هایش را در بیاورد تا به صورت هوایی حمله کند که ناگهان مادام گردنبندی که موجب ضفع واندا بود را پرت کرد و به گردنش بسته شد:
.png)
واندا:وای نه!تو اینو از کجا اوردی؟
مادام لبخندی شیطانی زد و گفت:مهم نیست:)
واندا دستانش را مشت کرد و گفت:من با دست خالی هم میتونم باهات بجنگم
مادام:پس بیا جلو
(استاپ،پیام بازرگانی وارد میشود
توصیف کردن این صحنه های جنگی خیلی سخته:/ی پیشنهادی بده تورو خدا
..حالا من ی جوری توضیح میدم خودت دیگه تصور کن،بر میگردیم به داستان
)
مادام هم با حالت مشت دستانش را کش داد واندا هم در حال دویدن به سمت او از دستاش جا خالی داد و وقتی رسید بهش با مشت زد توی دلش..مادام افتاد روی زمین..
مادام:خوب مبارزه میکنی بچه!
واندا:فکر کردی 8 سال عمرم رو الکی هدر دادم؟
مادام:به هر حال
حالا طرف دیگری از نبرد:
ریون داشت با بیلی مبارزه میکرد..

(این بیلی هستش عکس ورژن نوجوان رو پیدا نکردم)
بیلی به چندین نسخه از خودش تقسیم شد و ریون را محاصره کردند..ریون هم دروازه هایی زیر پای هرکدامشان باز کرد و همه انها به داخل ان رفتند..
ریون:واقعا که بچه بازیه
که ناگهان حیوونک که داشت با ماموت:

(اون وسطی ، بزرگه)
مبارزه میکرد پرت شد و به ریون برخورد کرد و روی زمین افتادند.
حیوونک:سلام ریون
ریون:نمیخوای بلند شی؟
ناگهان ماشینی از اسمان داشت میفتاد بر رویشان که ریون با جادویش ان را مهار کرد...
همینطوری تا دقایقی ادامه داشت..
واندا و مادام همانطور که داشتند مبارزه میکردند مادام به عقب برگشت و گفت:باید ببخشید ولی باید بریم
که ناگهان زیر پای همشان دودی ظاهر شد و پس از رفتن ان دود دیگر انجا نبودند..
واندا نگران و عصبی به نظر میرسید.
سایبرگ:هی واندا حالت خوبه؟
واندا:نه،باید بریم دنبالشون
حیوونک:ولی نمیدونیم کجا رفتن..
واندا:پس باید پیداشون کنیم..
ریون به سمت واندا رفت و دستش را روی شانه واندا گذاشت و گفت:چرا؟
واندا از استرسی که داشت صدایش را بلند کرد و گفت:یعنی هنوز متوجه نیستی؟من باید بدونم این گردنبند رو از کجا و چجوری اوردن؟این گردنبند باعث میشه نتونم از قدرت هام استفاده کنم،نابود نشدنیه،مال بعد شماها نیست!!!!!!
همه:0.0
واندا دستش را روی سرش گذاشت و نفسی عمیق کشید و گفت:واقعا متاسفم نمیخواستم صدام رو بلند کنم
بعدش همه چند ثانیه ای در حال فکر کردن بودند که:
رابین:به نظر من حق با واندا ست باید بریم دنبالشون..
حیوونک:چی؟!
رابین:دفعه قبلی که باهاشون مواجه شدیم مارو از هم جدا کردن و پیروز شدن ولی بعد با اتحادمون جلوشون رو گرفتیم..اگه اینبار هم همین نقشه تو سرشون باشه چی؟الا هم زیاد دور نشدن میتونیم راحت ردشون رو بگیریم..استارفایر میتونی بری بالا ببینی میبینیشون!
استارفایر:الا میرم..
استارفایر رفت بالا،این ور و آن ور را گشت..
سایبرگ داد زد:هنوز چیزی پیدا نکردی؟
استارفایر با دقت بیشتری دید..استارفایر:دیدمشون
حیوونک:ایول
به دنبال انها به صورت مخفیانه به راه افتادند..بالاخره رسیدند..
پشت دیوار بودند،کسی نبود..گیزمو داشت از انجا عبور میکرد..
سایبرگ:یکی داره میاد..
رابین:بسپارش به من
وقتی گیزمو رسید:

رابین:حرف بزن!بگو چی توی سرتونه
یالا!
گیزمو:مثل همیشه..چی تو سر همه ست،همون
رابین:نقشتون چیه؟
گیزمو:اون بالا رو ببین

همگی روبه روی خودشان و اطراف خودشان را دیدند و متعجب شدند..رابین گیزمو را روی زمین انداخت...
در ان بالای سکو کسی نبود به جز....
ادامه دارد...
میدونم کم نوشتم مقداری..ولی میخواستم ببینم میتونی حدس بزنی کیه..اگه گفتی..عمرا اگه بتونی بگی:)